Tuesday, November 09, 2010
باد و خرامش روسپیان بر سنگ فرش خیابان
یادگاران دختران باکره بر درخت
آدمیان هزار چهره
مردمان آسمانی،چون خاستگاهشان
سرخ،سیاه،زرد،خاکستری،آبی
به دیدگان
آدمیان هزار چهره
دلیل سیاه چامه ی من
ترجیع بند هزار چهره
Sunday, October 10, 2010
رنگ خدا
بزرگ تندیسی انسان نما
فرزندی راست و کژ به دیسه ی زاینده اش،آفریده ای زشت و زیبا
آفریده ای که اش آفریدگار کرنش کند
و چنین کرد
پس نام و کار دیگر شد،نگارنده خود نگاره گشت و به بوم اندر
بومی که زان پس رندانش در کشیدند
نگاره های بی سر
و کرنشگران بوم زی مرده بودند
زان پیشتر که نقش آوردگاه زنند،رندان خامه هاشان خون آلود
رزمگاهی با رزمندگان بی جان
با شمشیرهایی به دست اندر،هر کدام به رنگی
به رنگ خدایگانشان
رنگارنگ تک رنگ،سرخ فام
به رنگ خدا
Saturday, April 26, 2008
نگار من
ای آغاز بزرگترین دریافتنیها
از تو تنها با نامت یاد توانم کرد
که دیگرگونه گفتنت شعر است و آن نه در خور
که ت در کشیدن آنچنان شاید که هستی
نه چونان که با پندار آید
بر آنم که اگر پیامبران نیز شاعر نبودند جهان بهتر بود
از تو تنها با نامت یاد توانم کرد
که دیگرگونه گفتنت شعر است و آن نه در خور
که ت در کشیدن آنچنان شاید که هستی
نه چونان که با پندار آید
بر آنم که اگر پیامبران نیز شاعر نبودند جهان بهتر بود
Saturday, March 24, 2007
زن
پنجم روز ماهان اوراست و چون به ماهش در آید اسپندگانش خوانیم و شادی کنیم
از برای ستایش و سپاس
و اینک فروتنی پاک را بیش از پیش میستایم چه عشقم نمود
که سپندارمذ تنها فروزه ی مهر است جانهای خدایی را
گل بیدمشک میمانمت
بارور کنادم
Friday, October 27, 2006
آوخ
فروغ چشمهایش اینک
تنها گوشواری ست گشتاسپیان را، به تاجگذاریهای فرمایشی و
دیگر نهان به درج
دریغا مهر رستم
فسوسا نیو در مغاک و دختر به شبستان
Tuesday, January 17, 2006
مهر
فروغ مهر تو
آغازگر زمان شد
آرامگر رود خروشان و پويان
آفريدگار پدرام شد
رودم و دريايم، مهتاب عشق ماه تو
من پدرام و آفريدگار، خداي زمان تو
آغازگر زمان شد
آرامگر رود خروشان و پويان
آفريدگار پدرام شد
رودم و دريايم، مهتاب عشق ماه تو
من پدرام و آفريدگار، خداي زمان تو
Thursday, November 17, 2005
ديوار آيات
به ساروج شب ديوار آيات
چون تيري به چشمهاشان اندر مي خلد،از كمان تاريكي
آنك به چوبدست بارو تا معبد،رهروانند
از كرنش تا بوي كالبد
آنسوترك
آذرگشسب خرد
به رقص شعله ي فروزانش بر ديوار ،ترانه خوان است:
هان اي ناگزيران
راستي را،آفتاب زيستن به خونابه ي نيازمان تر مي كند
تنها را بايد شست كه بيماران پاكيزگي را،دست آب مي كنند
آنگاه اي رستگاران
به آ تش،مهتر مهترين ناگزير را
تند يس را
بت معبد را بايد سوخت
به آذر گشسب خرد مي بايد سوختش
چون تيري به چشمهاشان اندر مي خلد،از كمان تاريكي
آنك به چوبدست بارو تا معبد،رهروانند
از كرنش تا بوي كالبد
آنسوترك
آذرگشسب خرد
به رقص شعله ي فروزانش بر ديوار ،ترانه خوان است:
هان اي ناگزيران
راستي را،آفتاب زيستن به خونابه ي نيازمان تر مي كند
تنها را بايد شست كه بيماران پاكيزگي را،دست آب مي كنند
آنگاه اي رستگاران
به آ تش،مهتر مهترين ناگزير را
تند يس را
بت معبد را بايد سوخت
به آذر گشسب خرد مي بايد سوختش